پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
ای زمونه
نوشته شده در شنبه 2 آذر 1392
بازدید : 4663
نویسنده : فرهاد فیضی

منو ميبيني به من ميگن سيه بخت
به من نخنديد ادماي خوشبخت

منم يه روزي روزگاري داشتم
جون بودم عشقي به ياري داشتم

اين زمونه پيرم کرد
ز جون خود سيرم کرد

نساخت يه روزي بامن
بسته به زنجيرم کرد

اي زمونه چقد تو نامردي
چه ظلمي بي حدي به من کردي


اي زمونه چقد تو نامردي
چه ظلمي بي حدي به من کردي

اي زمونه بهار من خزون شود
بلبل باغ من چه بي زبون شود

شکوه دارم زه دست تو فراون
سر گردونم تو کوه و بيابون

اين زمونه پيرم کرد
از زندگي سيرم کرد

نساخت يه روزي با من
بسته به زنجيرم کرد


اي زمونه چقد تو نامردي
چه ظلمي بي حدي به من کردي


اي زمونه چقد تو نامردي
چه ظلمي بي حدي به من کردي


منو ميبيني به من ميگن سيه بخت
به من نخنديد ادماي خوشبخت

منم يه روزي روزگاري داشتم
جون بودم عشقي به ياري داشتم

اين زمونه پيرم کرد
ز جون خود سيرم کرد

نساخت يه روزي بامن
بسته به زنجيرم کرد

اي زمونه چقد تو نامردي
چه ظلمي بي حدي به من کردي


اي زمونه چقد تو نامردي
چه ظلمي بي حدي به من کردي


اي زمونه بهار من خزون شود
بلبل باغ من چه بي زبون شود

شکوه دارم زه دست تو فراون
سر گردونم تو کوه و بيابون

اين زمونه پيرم کرد
از زندگي سيرم کرد

نساخت يه روزي با من
بسته به زنجيرم کرد


اي زمونه چقد تو نامردي
چه ظلمي بي حدي به من کردي


اي زمونه چقد تو نامردي
چه ظلمي بي حدي به من کردي





:: موضوعات مرتبط: متن اهنگ , داستان و مطالب احساسی و عشقی و غمگین , ,
:: برچسب‌ها: ای زمونه , شعر عاشقانه , شعر غمگین , شعر , بوکان وب , داستان غمگین , داستان عاشقانه ,



خیانت
نوشته شده در جمعه 17 آبان 1392
بازدید : 765
نویسنده : فرهاد فیضی

پسری به دختر که تازه باهاش دوست شده بود میگه.
امروز وقت داری بیای خونمون؟
دختره:مامانم نمیزاره با چه بهونه ای بیام؟
پسره: بگو میخوام برم استخر
دختره اومد خونه ای دوست پسرش
پسر ..تو که اومدی استخر باید موهات خیس باشه برو حموم موهاتو خیس کن
دختره وقتی میره حموم پسر یک یکی به دوستاش زنگ میزنه .....
پسر و دوستا یک یکی میرن حموم
یکی اخری که میره حموم بعد 1تا 2ساعت
دیدن خیلی دیر کرده
رفتن حموم دیدن دختره وپسره رگ دستاشونو با هم زدند و گوشه ای حموم افتادن و گوشه ای حموم پسر با خون اش نوشته


نامردا خواهرم بود


:: موضوعات مرتبط: داستان و مطالب احساسی و عشقی و غمگین , ,
:: برچسب‌ها: خیانت , داستان غمگین , داستان احساسی , مطالب عشقی , مطالب احساسی , مطالب غمگین ,



صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد